راز یک عکس

راز یک عکس

راز یک عکس

راز یک عکس

راز عکس: در دو چشمش گناه می خندید

آپلود عکس وتصاویر شما



در دو چشمش گناه می خندید

بر رخش نور ماه می خندید

در گذرگاه آن لبان خموش

شعله ئی بی پناه می خندید

 

 شرمناک و پر از نیازی گنگ

با نگاهی که رنگ مستی داشت

در دو چشمش نگاه کردم و گفت:

باید از عشق حاصلی برداشت

 

سایه ئی روی سایه ئی خم شد

در نهانگاه رازپرور شب

نفسی روی گونه ئی لغزید

بوسه ئی شعله زد میان دو لب

راز یک عکس» دختر و بهار

آپلود عکس وتصاویر شما



دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت

ای دختر بهار حسد می برم به تو

عطر و گل و ترانه و سرمستی ترا

با هر چه طالبی بخدا می خرم ز تو

 

 بر شاخ نوجوان درختی شکوفه ای

با ناز می گشود دو چشمان بسته را

می شست کاکلی به لب آب نقره فام

آن بال های نازک زیبای خسته را

 

 خورشید خنده کرد و ز امواج خنده اش

بر چهر روز روشنی دلکشی دوید

موجی سبک خزید و نسیمی به گوش او

رازی سرود و موج بنرمی از او رمید

 

 خندید باغبان که سرانجام شد بهار

دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم

دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار

ای بس بهارها که بهاری نداشتم

 

 خورشید تشنه کام در آنسوی آسمان

گوئی میان مجمری از خون نشسته بود

می رفت روز و خیره در اندیشه ئی غریب

دختر کنار پنجره محزون نشسته بود

راز یک عکس» رویا

آپلود عکس وتصاویر شما




باز من ماندم و خلوتی سرد

خاطراتی ز بگذشته ای دور

یاد عشقی که با حسرت و درد

رفت و خاموش شد در دل گور

  

روی ویرانه های امیدم

دست افسونگری شمعی افروخت

مرده ئی چشم پرآتشش را

از دل گور بر چشم من دوخت

  

ناله کردم که ای وای، این اوست

در دلم از نگاهش، هراسی

خنده ای بر لبانش گذر کرد

کای هوسران، مرا می شناسی

  

قلبم از فرط اندوه لرزید

وای بر من، که دیوانه بودم

وای بر من، که من کشتم او را

وه که با او چه بیگانه بودم

  

او به من دل سپرد و بجز رنج

کی شد از عشق من حاصل او

با غروری که چشم مرا بست

پا نهادم بروی دل او

 

 من به او رنج و اندوه دادم

من به خاک سیاهش نشاندم

وای بر من، خدایا، خدایا

من به آغوش گورش کشاندم

  

در سکوت لبم ناله پیچید

شعله شمع مستانه لرزید

چشم من از دل تیرگی ها

قطره اشکی در آن چشم ها دید

 

همچو طفلی پشیمان دویدم

تا که درپایش افتم به خواری

تا بگویم که دیوانه بودم

می توانی به من رحمت آری

  

دامنم شمع را سرنگون کرد

چشم ها در سیاهی فرو رفت

ناله کردم مرو، صبر کن، صبر

لیکن او رفت، بی گفتگو رفت

 

وای بر من، که دیوانه بودم

من به خاک سیاهش نشاندم

وای بر من، که من کشتم او را

من به آغوش گورش کشاندم

راز یک عکس/ بازگشت



آپلود عکس وتصاویر شما

ز آن نامه ای که دادی و زان شکوه های تلخ

تا نیمه شب بیاد تو چشم نخفته است

ای مایه امید من، ای تکیه گاه دور

هرگز مرنج از آنچه بشعرم نهفته است

 

شاید نبوده قدرت آنم که در سکوت

احساس قلب کوچک خود را نهان کنم

بگذار تا ترانه من رازگو شود

بگذار آنچه را که نهفتم عیان کنم

 

 تا بر گذشته می نگرم، عشق خویش را

چون آفتاب گمشده می آورم بیاد

می نالم از دلی که بخون غرقه گشته است

این شعر، غیر رنجش یارم بمن چه داد

 

این درد را چگونه توانم نهان کنم

آندم که قلبم از تو بسختی رمیده است

این شعرها که روح ترا رنج داده است

فریادهای یک دل محنت کشیده است

 

گفتم قفس، ولی چه بگویم که پیش از این

آگاهی از دوروئی مردم مرا نبود

دردا که این جهان فریبای نقشباز

با جلوه و جلای خود آخر مرا ربود

 

اکنون منم که خسته ز دام فریب و مکر

بار دگر به کنج قفس رو نموده ام

بگشای در که در همه دوران عمر خویش

جز پشت میله های قفس خوش نبوده ام

 

پای مرا دوباره بزنجیرها ببند

تا فتنه و فریب ز جایم نیفکند

تا دست آهنین هوس های رنگ رنگ

بندی دگر دوباره بپایم نیفکند

راز یک عکس/ خاطرات


آپلود عکس وتصاویر شما


باز در چهره خاموش خیال

خنده زد چشم گناه آموزت

باز من ماندم و در غربت دل

  حسرت بوسه هستی سوزت

  

باز من ماندم و یک مشت هوس

باز من ماندم و یک مشت امید

یاد آن پرتو سوزنده عشق

که ز چشمت به دل من تابید

 

باز در خلوت من دست خیال

صورت شاد ترا نقش نمود

بر لبانت هوس مستی ریخت

در نگاهت عطش توفان بود

 

یاد آنشب که ترا دیدم و گفت

دل من با دلت افسانه عشق

چشم من دید در آن چشم سیاه

نگهی تشنه و دیوانه عشق

 

یاد آن بوسه که هنگام وداع

بر لبم شعله حسرت افروخت

یاد آن خنده بیرنگ و خموش

که سراپای وجودم را سوخت

 

رفتی و در دل من ماند بجای

عشقی آلوده به نومیدی و درد

نگهی گمشده در پرده اشک

حسرتی یخ زده در خنده سرد

  

آه اگر باز بسویم آئی

دیگر از کف ندهم آسانت

ترسم این شعله سوزنده عشق

آخر آتش فکند برجانت