راز یک عکس

راز یک عکس

راز یک عکس

راز یک عکس

رازعکس» اندوه ....

آپلود عکس وتصاویر شما






اندوه

 

 کارون چون گیسوان پریشان دختری

بر شانه های لخت زمین تاب می خورد

خورشید رفته است و نفس های داغ شب

بر سینه های پر تپش آب می خورد

 

دور از نگاه خیره من ساحل جنوب

افتاده مست عشق در آغوش نور ماه

شب با هزار چشم درخشان و پر ز خون

سر می کشد به بستر عشاق بی گناه

 

نیزار خفته خامش و یک مرغ ناشناس

هر دم ز عمق تیره آن ضجه می کشد

مهتاب می دود که ببیند در این میان

مرغک میان پنجه وحشت چه می کشد

 

 بر آب های ساحل شط، سایه های نخل

می لرزد از نسیم هوسباز نیمه شب

آوای گنگ همهمه قورباغه ها

پیچیده در سکوت پر از راز نیمه شب

  

در جذبه ای که حاصل زیبائی شب است

رؤیای دور دست تو نزدیک می شود

بوی تو موج می زند آنجا، بروی آب

چشم تو می درخشد و تاریک می شود

  

بیچاره دل که با همه امید و اشتیاق

بشکست و شد بدست تو زندان عشق من

در شط خویش رفتی و رفتی از این دیار

ای شاخه شکسته ز توفان عشق من

 

 

راز عکس » گریز و درد ....

آپلود عکس وتصاویر شما





گریز و درد

 

 رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت

راهی بجز گریز برایم نمانده بود

این عشق آتشین پر از درد بی امید

در وادی گناه و جنونم کشانده بود

 

 رفتم، که داغ بوسه پر حسرت ترا

با اشک های دیده ز لب شستشو دهم

رفتم که ناتمام بمانم در این سرود

رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم

 

 رفتم مگو، مگو، که چرا رفت، ننگ بود

عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما

از پرده خموشی و ظلمت، چو نور صبح

بیرون فتاده بود به یکباره راز ما

 

 رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم

در لابلای دامن شبرنگ زندگی

رفتم، که در سیاهی یک گور بی نشان

فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی

 

من از دو چشم روشن و گریان گریختم

از خنده های وحشی توفان گریختم

از بستر وصال به آغوش سرد هجر

آزرده از ملامت وجدان گریختم

 

 ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز

دیگر سراغ شعله آتش ز من مگیر

می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم

مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر

 

 روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش

در دامن سکوت به تلخی گریستم

نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها

دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم

 

رازعکس» آئینه شکسته ....

آپلود عکس وتصاویر شما




آئینه شکسته

 

 دیروز بیاد تو و آن عشق دل انگیز

بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم

در آینه بر صورت خود خیره شدم باز

بند از سر گیسویم آهسته گشودم

 

 عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم

چشمانم را نازکنان سرمه کشاندم

افشان کردم زلفم را بر سر شانه

در کنج لبم خالی آهسته نشاندم

 

 گفتم بخود آنگاه صد افسوس که او نیست

تا مات شود زینهمه افسونگری و ناز

چون پیرهن سبز ببیند بتن من

با خنده بگوید که چه زیبا شده ای باز

 

 او نیست که در مردمک چشم سیاهم

تا خیره شود عکس رخ خویش ببیند

این گیسوی افشان بچه کار آیدم امشب

کو پنجه او تا که در آن خانه گزیند

 

 او نیست که بوید چو در آغوش من افتد

دیوانه صفت عطر دلاویز تنم را

ای آینه مردم من از این حسرت و افسوس

او نیست که بر سینه فشارد بدنم را

 

 من خیره به آئینه و او گوش بمن داشت

گفتم که چسان حل کنی این مشکل ما را

بشکست و فغان کرد که از شرح غم خویش

ای زن، چه بگویم، که شکستی دل ما را

 

 

رازعکس» ای ستاره ها ....

آپلود عکس وتصاویر شما




ای ستاره ها

 

 ای ستاره ها که بر فراز آسمان

با نگاه خود اشاره گر نشسته اید

ای ستاره ها که از ورای ابرها

بر جهان ما نظاره گر نشسته اید

 

 آری این منم که در دل سکوت شب

نامه های عاشقانه پاره می کنم

ای ستاره ها اگر بمن مدد کنید

دامن از غمش پر از ستاره می کنم

 

با دلی که بوئی از وفا نبرده است

جور بی کرانه و بهانه خوشتر است

در کنار این مصاحبان خودپسند

ناز و عشوه های زیرکانه خوشتر است

 

 ای ستاره ها چه شد که در نگاه من

دیگر آن نشاط و نغمه و ترانه مرد؟

ای ستاره ها چه شد که بر لبان او

آخر آن نوای گرم عاشقانه مرد؟

 

 جام باده سرنگون و بسترم تهی

سر نهاده ام بروی نامه های او

سر نهاده ام که در میان این سطور

جستجو کنم نشانی از وفای او

 

 ای ستاره ها مگر شما هم آگهید

از دو روئی و جفای ساکنان خاک

کاینچنین بقلب آسمان نهان شدید

ای ستاره ها، ستاره های خوب و پاک

 

من که پشت پا زدم به هر چه هست و نیست

تا که کام او ز عشق خود روا کنم

لعنت خدا به من اگر بجز جفا

زین سپس بعاشقان باوفا کنم

 

 ای ستاره ها که همچو قطره های اشک

سر بدامن سیاه شب نهاده اید

ای ستاره ها کز آن جهان جاودان

روزنی بسوی این جهان گشاده اید

 

 رفته است و مهرش از دلم نمی رود

ای ستاره ها، چه شد که او مرا نخواست؟

ای ستاره ها، ستاره ها، ستاره ها

پس دیار عاشقان جاودان کجاست؟

 

 

رازعکس» دیو شب....

آپلود عکس وتصاویر شما






لای لای، ای پسر کوچک من

دیده بربند، که شب آمده است

دیده بربند، که این دیو سیاه

خون به کف خنده به لب آمده است

 

سر به دامان من خسته گذار

گوش کن بانگ قدم هایش را

کمر نارون پیر شکست

تا که بگذاشت بر آن پایش را

 

 آه، بگذار که بر پنجره ها

پرده ها را بکشم سرتاسر

با دو صد چشم پر از آتش و خون

می کشد دم به دم از پنجره سر

  

از شرار نفسش بود که سوخت

مرد چوپان به دل دشت خموش

وای، آرام که این زنگی مست

پشت در داده به آوای تو گوش

 

 یادم آید که چو طفلی شیطان

مادر خسته خود را آزرد

دیو شب از دل تاریکی ها

بی خبر آمد و طفلک را برد

 

 شیشه پنجره ها می لرزید

تا که او نعره زنان می آمد

بانگ سر داده که کو آن کودک

گوش کن، پنجه به در می ساید

 

 نه برو، دور شو ای بد سیرت

دور شو از رخ تو بیزارم

کی توانی بربائیش از من

تا که من در بر او بیدارم

 

 ناگهان خاموشی خانه شکست

دیو شب بانگ برآورد که آه

بس کن ای زن که نترسم از تو

دامنت رنگ گناهست، گناه

 

 دیوم اما تو ز من دیوتری

مادر و دامن ننگ آلوده

آه، بردار سرش از دامن

طفلک پاک کجا آسوده

 

 بانگ می میرد و در آتش درد

می گدازد دل چون آهن من

می کنم ناله که کامی، کامی

وای بردار سر از دامن من